ما اینیم یعنی همه ی ما مردم ایران انیم

تمام جزوات و نوشته ها و خبر هاوفیلم فوت وفن باحال و ........
۰۸
اسفند
خدا هم که باشی

بندگانی هستند که از تو ناراضی اند!

به دنبال رضایت چه کسی می گردی، وقتی این روزها، انسان ها از دست خودشان نیز عصبانی اند

حواسم به رفتنت نبود

داشتم  تماشایت می کردم
خودت بفهم...
نپرس حال مرا تا غزل به لب دارم
خودت بفهم که حالم بد است و تب دارم

فقط بگو لقب "شاعری" به من ندهند
بگو که من دل خونی از این لقب دارم

... و بی تو اینهمه شعری که هیچ می ارزند
... و بی تو دفتر شعری که بی سبب دارم

ببین به چشم خودت، بی تو سرد و متروک است
همیشه خانه ی عشقی که آن عقب دارم

تو چند ساله شدی؟ آه! چند ساله شدم؟
کجا دگر خبر از سال و ماه و شب دارم؟

بیا و این دم آخر کنار چشمم باش
مباد بی تو بمیرم... چقدر تب دارم!
گفتی می آیی...
گفتی می آیی
و یاد اخبار هواشناسی افتادم
که لذت باران های بی هنگام را می برد

گفتی می آیی
و یاد تمام روزهایی افتادم
که بیهوده چتر برداشته بودم
تو عاشقانه ترین شعرِ روزگارِ منی
خوشا به بختِ بلندم که در کنارِ منی
تو هم قرارِ منی هم تو بیقرارِ منی

گذشت فصلِ زمستان، گذشت سردی و سوز
بیا ورق بزن این فصل را، بهارِ منی

به روزهای جدایی دو حالت است فقط
در انتظارِ تواَم یا در انتظارِ منی

"خوش است خلوت اگر یار یارِ من باشد"
خوش است چون که شب و روز در کنارِ منی

بمان که عشق به حالِ من و تو غبطه خورَد
بمان که یار تواَم، عشق کن که یارِ منی

بمان که مثلِ غزل های عاشقانه ی من
پر از لطافتِ محضی و گوشوارِ منی

من "ابتهاج" ترین شاعرِ زمانِ تواَم
تو عاشقانه ترین شعرِ روزگارِ منی
کسی که نیست...
احساس می کنم
کسی که نیست
کسی که هست را
از پا در می آورد...
رکعت پنجم
اگرچه یاد ندارم که دفعه ی چندم
مرا شکستی و... آه از نگاه این مردم

به گیسوان پریشان خود نگاه بکن
که شرح حال من است این کلاف سر در گم

حکایت منِ دور از تو مانده، اینگونه ست:
خمار و خسته ام و نیست قطره ای در خُم

همیشه عطر تو بی تاب کرده جانم را 
چنان که باد بپیچد به خوشه ی گندم...

به سر هوای تو دارم، خدا گواه من است 
اگر رسیده نمازم به رکعت پنجم!
این گونه که من دوستت می دارم...
حکایتِ بارانِ بی امان است
این گونه که من
دوستت می دارم...
 
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزاب ها
به بی راهه و راه ها تاختن
بی تاب٬ بی قرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن

حکایت بارانی بی قرار است
این گونه که من دوستت می دارم...
عشق فهمید بعید است مقید شدنم
هی رها می شوم و باز گرفتار خودم
همه از دشمن خود خسته، من از یار خوم

جنگ با خویش به تحریک کسی بود که رفت
غم نمی خوردم اگر بود به اصرار خودم

همه را بدرقه کردند و سلامت گفتند
چشم هایی که نبودند عزادار خودم

کیست با این منِ دنیازده همراز شود؟
غیر از آئینه کسی نیست سزاوار خودم

نوحم و می رسد این بار به من نیز، عذاب
کشتی ام بس که فرو رفته در افکار خودم

مثل یک عقربه ی کوچک بی خواب شدم
می روم هر شب و هر روز به دیدار خودم

چهره ام مثل دلم پیر نمی شد این طور
من نبودم اگر این قدر طلبکار خودم

عشق فهمید بعید است مقید شدنم
که مرا زود فرستاد پی کار خودم
تو مرا از دست داده ای...
تو مرا از دست داده ای
نه من تو را

آدم چیزی را که ندارد از دست نمی دهد
مرا به جرعه ای از چشمهات مهمان کن
برای این منِ آواره مهلتی خوب است
قبول کن شبِ تهرانِ نکبتی خوب است

قرارمان سر "فرصت" که منتظر ماندن
برای آدم آواره فرصتی خوب است

چقدر قهوه ای اش دیدم و ندانستم
که از نگاه تو این شهر لعنتی خوب است

مرا به جرعه ای از چشمهات مهمان کن
که چای سبز برای سلامتی خوب است

تو پلک می زنی و پُتک می خورد به سرم
شکنجه کُش شدن از بمب ساعتی خوب است

تو کوه نیستی اما اگر خروش کنی
عبور سیل به این پر حرارتی خوب است

شب سرودن تو خستگی نمی فهمم
تراش دادن این سنگ قیمتی خوب است
به اندازه ی هر دومان...
لازم نیست
مرا دوست داشته باشی

من تو را
به اندازه ی هر دومان

دوست دارم...
بگذریم...
در شهر عشق رسم وفا نیست، بگذریم
یارای گفتن گله ها نیست، بگذریم

دردیست در دلم که دوایش نگاه توست
دردا که درد هست و دوا نیست، بگذریم

گفتی رقیب با من تنها مگر کجاست؟
گفتم رقیب با تو کجا نیست؟ بگذریم...

ابری که می گذشت به آهنگ گریه گفت:
دنیا مکان «ماندن» ما نیست، «بگذریم»

هرچند دشمنم شده ای دوست دارمت
بر دوستان گلایه روا نیست، بگذریم
اگر...
شاید
دیگر
هیچوقت حرف نزنم
اگر
امکان در آغوش کشیدنت را داشته باشم
ولی افسوس...
با خنده اگر از منِ بازنده گذشته
شادم که مرا دیده و با خنده گذشته!

بخشیده ام او را به رقیب و نتوان گفت
از آنچه به روزِ منِ بخشنده گذشته

از دست کج رهگذرِ باغ، گذشتیم
سیبی اگر از شاخه ی ما کنده، گذشته

گفتیم: "در آینده هم از عشق توان گفت"
آنقدر نگفتیم... که آینده گذشته

هرکس که به حال منِ دلباخته خندید
با خنده رسیده ست و سرافکنده گذشته

گفتی سر تو باز بجنگم ولی افسوس
عمری ست قمار از منِ بازنده گذشته...
آنان که "عاشق" شده اند...
دو گروه از مردان
هیچگاه به زندگی عادی باز نخواهند گشت
آنان که به "جنگ" رفته اند،
و آنان که "عاشق" شده اند..
چه مانده باقی از آن عشق؟
چه حاجت است به این شیوه دلبری از من؟
تو را که از همه ی جنبه ها سری از من

درخت خشکم و هم صحبت کبوترها
تو هم که خستگی ات رفت، می پری از من

اجاق سردم و بهتر همان که مثل همه
مرا به خود بگذاری و بگذری از من

من و تو زخمی یک اتفاق مشترکیم
که برده دل پسری از تو، دختری از من 

گذشت فرصت دیدار و فصل کوچ رسید
دم غروب، جدا شد کبوتری از من

نساخت با دل آیینه ام دل سنگت
تویی که ساختی انسان دیگری از من

چه مانده از تو و من؟ هیزم تری از تو
اجاق سوخته ی خاک بر سری از من

چه مانده باقی از آن روز؟ دختری از تو
چه مانده باقی از آن عشق؟ دفتری از من
زبان بوسه
برای آشتی 
دلایلت چقدر منطقی است 
وقتی،
با زبان بوسه حرف می زنی
به این بهانه...
نشسته ام که برای تو از زمانه بگویم
منی که زاده شدم شعر عاشقانه بگویم

عزا گرفته ام از اینکه باید آخر شعرم
از آن دمی که تو هم می شوی روانه بگویم

به غم نشسته چنان باورم که باید از این پس
به خنده های خودم بغض شادمانه بگویم

برای بی کسی ام بس همین که حرف دلم را
نشد برای کسی جز اثاث خانه بگویم

بمان، انار برایت شکسته ام که غمم را
به این بهانه برای تو دانه دانه بگویم...
من آمده ام تو باشم
من نیامده ام با تو باشم
من آمده ام تو باشم

هیزم آتش نمی گیرد
آتش می شود...
پناه می برم از شرّ شهر بی تو به غربت
نمی توانم از این بغض بی اراده بگویم
که با سواره چه حرفی منِ پیاده بگویم؟

به آن که در دلش آبی تکان نخورده، چگونه
از آتشی که نگاهت به جا نهاده بگویم؟

چه سود اگر که هوای تو را نداشته باشد؟
سرم کم از بدنم باد اگر زیاده بگویم

نه طاقتی که از آن چشم تیره، دست بدارم
نه فرصتی که از این حال دست داده بگویم

پناه می برم از شرّ شهر بی تو به غربت
به گوشه ای که غمم را به گوش جاده بگویم

چه سخت منزوی ام کرده است عشق تو، بشنو:
"دلم گرفته برایت، سلیس و ساده بگویم"
شب هایِ نبودن
نگران نباش
یلدا رفت.
دیگر شب هایِ نبودن،
کوتاه می شود عزیز...
دهخدا تجربه ی عشق ندارد ورنه
پی به راز سفرم برد و چنان ابر گریست
دید بازآمدنی در پیِ این رفتن نیست

همه گفتند "مرو" دیدم و نشنیدمشان
مثل این بود به یک رود بگویند: بایست

مفتضح بودن از این بیش که در اول قهر
فکر برگشتنم و واسطه ای نیست که نیست

در جهانِ تهی از عشق نمی مانم چون
در جهانِ تهی از عشق نمی باید زیست

دهخدا تجربه ی عشق ندارد ورنه
معنی «مرگ» و «جدایی» به یقین هر دو یکی ست
من از جهان سهمم را گرفته بودم...
بوسیدمش

دیگر
هراس نداشتم
جهان پایان یابد

من از جهان سهمم را گرفته بودم...
صلح معنای دیگری دارد...
صلح وقتی به معنی صلح است، که پذیرنده سنگری دارد
و اگر صلح را قبول نکرد، پشت گرمی به لشگری دارد

و اگر پرچم سفید نداشت، یا به یاران خود امید نداشت
سر به زانوی غم اگر که گذاشت، دامن مهر مادری دارد

دامن مادری اگر که نداشت، چاره دیگری اگر که نداشت
باز در اوج بی کسی هایش، سر در آغوش همسری دارد

سنگری نیست، لشگری هم نیست، چند وقتی ست مادری هم نیست
پشت این مرد ظاهرا خالی ست، نه... که در پشت خنجری دارد

همه درها به روی او بسته، همه درها به روی او بسته
همه درها به روی او... اما همچنان رو به غم دری دارد

زنی آمد میان بیت نشست، کاسه زهر را گرفت به دست
به خیالش که خانه تاریخ، شیشه های مشجری دارد

هرچه گشتم میان باطل و حق، هیچ حرفی به غیر جنگ نبود
ای لغت نامه ها قبول کنید صلح معنای دیگری دارد
صدای عشق...
هر نُتی که از عشق سخن بگوید
زیباست

حالا
سمفونی پنجم بتهوون باشد
یا زنگ تلفنی که در انتظار صدای توست
بوسیدی و دوباره
ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار 
آنسوی پنج خندق - پشت چهار دیوار 

ای قصه ی تو و من - چون قصه ی شب و روز 
پیوسته در پی هم، اما بدون دیدار 

سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است 
آن روز آخرین وصل، و آن وصل آخرین بار

بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره 
سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار 

با هر گلوله یک گل در جان من نشاندی 
از بوسه تا که بستی چشم مرا، به رگبار 

دانسته بودی انگار، کان روز و هرچه با اوست 
از عمر ما ندارد، دیگر نصیب تکرار 

آن دم که بوسه دادی چشم مرا، نگفتم 
چشمم مبوس ای یار، کاین دوری آورد بار؟
دستت را به من بده...
اما
همه ی راه ها
که با پا پیموده نمی شود

دستت را به من بده...
آه
اگر جای مروت نیست، با دنیا مدارا کن
به جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن

دل از اعماق دریای صدف های تهی بردار
همین جا در کویر خویش مروارید پیدا کن

چه شوری بهتر از برخورد برق چشم ها با هم
نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن

من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می آید
به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسی کن

خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می کند با مرگ
به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن...




من تنها ترین مرد دنیا را می شناسم
همین همسایه ی روبرویی

سی سالی می شود
که با کلید در را باز می کند

آرش شریعتی



  • محمد سجاد رزاقی